سراج
فرهنگي اجتماعي خانواده
* * به خواهر رنگ پریده اش که روی تخت کناری دراز کشیده بود نگاه کرد و بعد رو کردبه دکتر که داشت دستورات لازم را به پرستارها می داد که چطور آمپولش را بزنند. لباشو جمع کرد تا سوالش بپرسد، نگاهش به نگاه دکتر گره خورد،آب دهنش را قورت داد، دکتر گفت:(آفرین مرد بزرگ،تو دیگه مردی،مرد که از آمپول نمی ترسه!!) پسرک آهی کشید وگفت:(آقا خدا من و میبره بهشت دیگه،آره؟؟؟) ودکتربهش خیره شد و به این همه بخشش لبخند زد چون پسرک فکر کرده بود همه خونش را به خواهرش می زنند و اوخواهد مرد!!!!!.
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||
|