سراج
فرهنگي اجتماعي خانواده
امام صادق (ع) می فرمایند: هیچ کار خوبی نیست که انسان انجام دهد جز اینکه برای آن در قرآن یاداشی بیان شده باشد . مگر نماز شب! بخاطر بزرگی و عظمت آن.
ای که یاقوت حجازی و عقیق یمنی... گل خوشبوی جدا مانده ز چشم چمنی... خوبرویان فلک منتظر وصل تواند... حیف باشد که بیایی به دعای چو منی... شمع در دست گرفتم که رهم گم نشود ... غافل از اینکه تو شمع ره هر انجمنی...
الهم عجل لولیک الفرج آهنگري با وجود رنجهاي متعدد و بيماري، عميقا به خدا عشق مي ورزيد. روزي يكي از دوستانش از او پرسيد: ‹‹ چگونه مي تواني با اين همه رنج و سختي، در زندگي، خدا را دوست داشته باشي؟›› آهنگر گفت: ‹‹ وقتي كه مي خواهم وسيله آهني بسازم، يك تكه آهن را در كوره قرار مي دهم. سپس آنرا روي سندان مي گذارم و مي كوبم تا به شكل دلخواه درآيد. اگر به صورت دلخواهم در آمد، مي دانم كه وسيله مفيدي خواهد بود، اگر نه آن را كنار مي گذارم. همين موضوع باعث شده هميشه به درگاه خدا دعا كنم كه خدايا، مرا در كوره هاي رنج قرار بده، اما كنار نگذار.›› جمعه 23 تير 1391برچسب:بچه بودم آسمون یه عالمه ستاره داشت!, :: 8:21 :: نويسنده : هانيه
بچه که بودم خبر از خواهش والتماس نبود! لا به لای دفترم جز دو تا برگ یاس نبود! بچه که بودم آسمون یه عالمه ستاره داشت! غصه مون هر چی که بود یه دنیا راه چاره داشت! بچه که بودم قهر وآشتیم روی هر لحظه نبود! آه و دردم واسه حرفی که نمی ارزه نبود! بچه که بودم دلم پاک و بی کینه بود! هنوزم خدا اونو دست خودم سپرده بود! بچه که بودم اگه مثه الان تنها وپر غصه می شدم! از بزرگ شدن واسه ابد پشیمون می شدم!!
بجاي اينكه آرزو كنيد كاش شخص ديگري بوديد... به آن چيزي كه هستيد افتخار كنيد! هرگز نمي دانيد چه كسي به شما مي نگريسته... در حاليكه آرزويش اين بوده كه جاي شما باشد!؟ عالمي در راه، به كودكي بر خورد كه به شدت گريه مي كرد. علت گريه را از كودك پرسيد. كودك گفت: معلم به من تكليفي سپرده و من در اثر بازيگوشي موفق به انجام آن نشده ام. اكنون مي خواهم به مكتب بروم اما ني دانم چگونه با او رو به رو شوم. یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : سعيد يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت، مجله اي خريداري كند. همراه مجله، يك بسته بيسكوئيت هم خريد. او روي يك صندلي نشست و درآرامش شروع به خواندن مجله كرد. در كنار او يك بسته بيسكوئيت بودودر كنارش مردي نشسته بود وداشت روزنامه مي خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد! زن جوان خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت؛ پيش خود فكر كرد:( بهتر است ناراحت نشوم، شايد اشتباه كرده باشد.) ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي داشت، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار، او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد :( حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟) مرد آخرين بيسكوئيت را برداشت، نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگر خيلي پررويي مي خواست! او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلند گوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن مجله اش را بست، وسايلش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت، از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل كيفش قرار دهد، نا گهان با كمال تعجب ديد كه بسته بيسكوئيتش آنجا است، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود بيسكوئيتي را كه خريده بود داخل ساكش گذاشته است. آن مرد بيسكوئيت هايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آنكه عصبني و برآشفته شده باشد! شنبه 17 تير 1391برچسب:Thanks God , :: 19:21 :: نويسنده : هانيه
Thanks God ادامه مطلب ... آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||
|